ساعت دقیقاً 17 روز 16 شهریور است. ساعتی که شاید برای من و شما مانند هر ساعت دیگری باشد اما من در جای خاصی از تهران منتظر مردی هستیم که این ساعت احتمالاً مهمترین ساعت زندگی اش باشد و شاید تولد دوباره اش؛ مردی که برادری کرد و برادری ندید.سراشیبی زندان اوین را با چند کیسه پر از لباس و وسایل شخصی و با گام های بلند پایین می آید. پشت سرش را هم نگاه نمی کند؛ شاید باور ندارد آزاد شده است. جلوتر که می آید پیراهن کِرِم و شلوار سرمه ای راه راهش با کفش هایی که پاشنه اش را خوابانده توی چشم می زند.
سال 83 سید احمد که در چهار راه یافت آباد شیشه بُری داشت و همیشه هم دستش به خیر بود، ضامن وام 70 میلیون تومانی برادرش می شود؛ غافل از اینکه برادر کوچکتر قسط ها را پرداخت نمی کند تا اینکه چهار سال پیش به یکباره با شکایت بانک صادرات، روانه زندان می شود و وام 70 میلیونی هم با سودش 411 میلیون.
با زندانی شدن سیداحمد، خانواده او که روزگاری برای خودشان برو بیایی داشتند، در شهر دراندشت تهران آواره می شوند و حالا هم در خانه ای تاریک و نمور در جنوب تهران زندگی می کنند. با این حال همسر سیداحمد حاضر نشده بود دستش را برای یک لقمه نان پیش کس و ناکس دراز کند و با کار کردن در خانه این و آن و نظافت مطب پزشک و مجتمع های تجاری، روزگار می گذراند.
اما هنوز در همین قرن 21، مردان و ن خیر و نیکوکار زیادی مصداق <<دگر عضوها را نماند قرار>>هستند؛ مردان و نی که وقتی از حال و روز سید احمد و خانواده او با خبر شدند، آرام و قرار نگرفتند و با کمک ستاد دیه و گذشت بانک صادرات از بخشی از بدهی، زمینه آزادی او را فراهم کردند.
از زندان تا جلوی خانه هیچ حرفی نمی زند؛ شاید فکر می کند چطور باید با همسر و دخترانش رو به رو شود؛ شاید به اینده فکر می کند یا شاید به گذشته؛ شاید هم نگران نگاه در و همسایه است. هر چه هست حسابی به فکر فرو رفته و اصلاً ترافیک مسیر و دوری راه را متوجه نمی شود.
پشت در خانه که می رسیم، بغض سیداحمد یکباره می ترکد و مرد گُنده مثل بچه ها زار زار گریه می کند. همسر سیداحمد در را که چند ثانیه قبل آقای پناهی مددکار ستاد دیه زنگش را زده بود، باز می کند؛ همین طور میخکوب در چارچوب در می ایستد و به ما یا شاید هم سید احمد زُل می زند. به خود که می آید او هم همپای سیداحمد گریه می کند. صدای گریه مرد و زن، زهرا و زهره را به پشت در می کشاند؛ پدر را که می بینند بی اختیار به سمت او می دوند و پدرشان را در آغوش می گیرند.
صدای گریه زهرا و زهره و سیداحمد در فضا می پیچد و هر از گاهی از میان گریه ها، صدای <<بابا جوون>> گفتن دخترها به گوش می رسد. یک دل سیر که گریه می کنند و همدیگر را در آغوش می کشند، تازه متوجه حضور ما می شوند.
همین که می نشینیم تازه یادمان می افتد خانه همچنان بوی <<نا>> می دهد. از سیداحمد که هنوز گریه هایش بند نیامده می خواهیم صحبت کند اما چیزی نمی گوید ولی همسرش می گوید: <<دخترم می گفت می ترسم وقتی که بابا بیاید چهره اش را از یاد برده باشم و عمو صدایش کنم. گفتم عیب ندارد، بابا می داند که تو چهار سال است بابا نگفته ای.>>
بی امان ادامه می دهد<< خدا خیرتان بدهد. این چهار سال برای من چهل سال گذشت. ما چند سال کنار هم در شهرک صنعتی جاجرم کار می کردیم. یک دفعه که بازداشتش کردند از هم جدا شدیم. در این مدت سختی بسیار کشیدیم و حرف های زیادی شنیدم.
<<فکر نمی کردم روزی سختی هایم تمام شود>>؛ این را که می گوید صدای گریه مرد بلندتر می شود اما همسر سیداحمد ادامه می دهد <<خدا را شکر که سیاهی های ما هم تمام شد. الآن هم باورم نمی شود؛ فکر می کنم خواب می بینم. دیگر دوست ندارم کار کنم. دوست ندارم از کنارش دور شوم. قبلاً هم دوستش داشتم اما حالا خیلی بیشتر دوستش دارم>>
وقتی از او می پرسیم که آیا شده در این چهار سال لحظه ای ناامید شود، پاسخ می دهد <<هر وقت که ناامید می شدم، خدا با معجزه هایش خودش را نشان می داد. در این چند سال خدا خیلی کمکم کرد. خدا هیچ وقت نگذاشت ناامید شوم.>>
می گوید <<حرم امام رضا را خیلی دوست دارم. حالا که سیداحمد آمده، دوست دارم وقتی دستمان کمی باز شد و وضعمان بهتر شد، با او و دخترهایم به پابوس آقا امام رضا(ع) برویم. سیداحمد هم حرم امام را را خیلی دوست دارد. شوهرم هیچ زمانی گریه نمی کرد فقط در حرم امام رضا زار می زد. حرم امام رضا را خیلی دوست دارم>>.
از او می پرسیم که شده در این چند سال فکر جدایی از همسر به سرش بزند؟ پاسخ می دهد<< هیچ وقت. در زندگی ام آن قدر اختلاف داشتم که بخواهم جدا شوم اما همیشه کوتاه آمدم حتی اگر تقصیر با آقا سید بود. در خانه پدر و مادرم زندگی خوبی نداشتم و همیشه آنها دعوا می کردند. درس گرفتم که در زندگی خودم با همسرم دعوا نکنم و گذشت کنم>>.
در و دیوار خانه را که نگاه می کنیم، برگه ای را می بینم که با خط های رنگی نوشته شده است <<زهره قول می دهد دختر خوبی باشد>>. دفعه قبل که هنوز سیداحمد آزاد نشده بود و به خانه آنها آمدیم، زهره رفت و پنهان شد. روی صحبتمان را عوض می کنیم و از زهره که پیش پای پدرش کنار مبل نشسته، حال و هوایش را می پرسیم. با گریه می گوید: <<خیلی خوشحالم. باور نمی کردم پدرم بیاید. دوست دارم فقط نگاهش کنم. امروز را هیچ وقت فراموش نمی کنم.>>
با همان معصومیت کودکانه اش ادامه می دهد << خیلی دوست دارم با پدرم به مدرسه بروم>>. یادش می افتد که کتاب های سال جدیدش را هنوز نگرفته است و با گریه می گوید << من اصلاً کتاب هایم را نگرفته ام. می ترسم کتاب ها تمام شده باشد.>>
هنوز قطره آخر اشک زهره روی چادر مشکی اش نیفتاده که زهرا دختر بزرگ تر سید احمد می گوید << چهار سال بود پدرم را ندیده بودم. دلم خیلی تنگ شده بود>>.
جمله << خیلی بابایم را دوست دارم>> را با بوسیدن پدرش تمام می کند و ادامه می دهد << هر موقع می خواستم مدرسه بروم، وقتی بچه های دیگر را با پدرشان می دیدم، دلم می گرفت. الآن دیگر می توانم با پدرم به مدرسه و پارک بروم>>.
سید احمد که از وقتی او را دیده ایم به جز گریه یک کلمه هم حرف نزده را بالاخره مجبور می کنیم حرف بزند و از آنچه بر او گذشته بگوید. با بغض و گریه می گوید << خانواده ام را خیلی دوست دارم. می خواهم از این به بعد پیششان باشم و به آن ها خدمت کنم>>.
وقتی از حال و روزش در زندان می پرسیم، ادامه می دهد <<در زندان واقعاً شب ها صبح نمی شود. لحظه ای نبود که به فکر زن و بچه هایم نباشم. واقعاً خیلی سخت است که از خانواده ات دور باشی آن هم خانواده ای که هیچ پناهی جز خدا ندارند. اگر روزی بود که برایشان اتفاقی می افتاد، تا صبح خوابم نمی برد. دوست دارم به آن ها خدمت کنم تا آب توی دلشان تکان نخورد. دیگر نمی گذارم همسرم سرکار برود. خودم نوکری شان را می کنم.>>
در میان حرف هایش به یک باره یاد مسبب همه این بدبختی ها می افتد و می گوید << اگر می دانستم این طور می شود دست هایم را داغ می کردم و امضا نمی کردم. ضمانت برادرم و یک نفر دیگر را کردم اما نامردی کردند شاید از نامردی هم بیشتر. یک زنگ به خانه ما نزدند. خیلی بی رحم هستند.>>
وقتی می پرسیم اگر برادرش را ببیند به او چه می گوید با مکث پاسخ می دهد<< چه دارم بگویم؟>> و سکوت می کند.این خانواده را که بعد از چهار سال دوباره جمعشان جمع شده تنها می گذاریم؛ حتماً حرف های زیادی برای گفتن به هم دارند.